به ناتوانی آن ذهن های مسموم، افسوس!
به چابکی زمان های همیشه از دست رفته، دریغ
و به غربت بی نظیر یک قلب ... هی!
هی! به خطا آمده این جا
هی نرسته از خطر
بالا بیاور اندیشه را
از چمدان های گم شده در سفر
بالا بیاور خودت را
تف کن
به پیشانی زمین
دستی بکش خواب آلودگی و مستی جهان را
و در بی وزنی همیشه های شهیده
پا بکوب
که زمین را ضیافتی این چنین باید
خواب را به آغوش وحشی ات دعوت کن
تا از تلاقی دو روح
به بیگانگی زمان پی برده باشی
شانه بالا بینداز
از این همه دردی که عشق بر چشم های تو چکانده!
کوثر فرهادی